در انتظار خوابم و صد افسوسـ

خوابم به چشم باز نمی آید

اندوهگین و غم زده می گویمـ

شاید ز روی ناز نمی آید

 

مغروق این جوانی معصومـ

مغروق لحظه های فراموشیـ

مغروق این سلام نوازشبار

در بوسه و نگاه و هم آغوشیـ

 

می خواهمش در این شب تنهاییـ

با دیدگان گمشده در دیدار

با درد ، درد ساکت زیباییـ

سرشار ، از تمامی خود سرشار

 

می خواهمش که بفشردم بر خویشـ

بر خویش بفشرد من شیدا را

بر هستیم بپیچد ، پیچد سختـ

آن بازوان گرم و توانا را

 

در لا بلای گردن و موهایمـ

گردش کند نسیم نفس هایشـ

نوشد بنوشد که بپیوندمـ

با رود تلخ خویش به دریایشـ

 

در آسمان روشن چشمانشـ

بینم ستاره های تمنا را

در بوسه های پر شررش جویمـ

لذات آتشین هوس ها را

 

می خواهمش دریغا ، می خواهمـ

می خواهمش به تیره به تنهاییـ

می خوانمش به گریه به بی تابیـ

می خوانمش به صبر ، شکیباییـ

 

لب تشنه می دود نگهم هر دمـ

در حفره های شب ، شب بی پایانـ

او آن پرنده شاید می گرید

بر بام یک ستاره سرگردانـ

وقتی که ارامم انگار کلمات در ذهنم به خواب رفته اند

زمستان چه زود بر من دمیده است

اجاق احساساتم بی رمق میسوزد

خانه ی قلبم رو به تاریکیست

آتش عشق میخواهم

تا دوباره شروع کنم

بهار زندگی را

سلام به دانشجو های درس خون دانشگاه پیام نور نطنز ....نظر خصوصی نداریم من شاید روزی 40 تا نظر داشته باشم که نصف بیشترش نظر خصوصیه  بیشترش هم پاک می کنم لطف کنید نظر درست بدید حالا شعر جدید هم میذارم

سلام دوستان عزیز ممنون که اومدید من امروز کلاس داشتم ولی یادم نبود کلاس ما تشکیل شده از 70درصد دختر که 30 تا 40 درصد شون درس خونن و 30 در صد پسر که 29 در صد شون درس خونن به جز من که 1 در صد این درس نخونا رو تشکیل میدن  دختر خوشکل تو کلاس ما کمه یعنی اگه بخوای روی هم بگی شاید 6 تا 7 تا شون خوبن وبقیشون فایده ای ندارن پسرا هم اگه 4 تا 5 تا شون خوب باشن ولی در کل من دوست دارم که گاهی یه نوشته هایی تو این وب بذارم تا حالا 100 بار اسم این وب رو عوض کردم ولی دیگه عوضش نمیکنم اگه همکلاس هام این ها رو بخونن می بینن که من راستش رو میگم .. راست ییه دختر هست که تو کلاس ما نیست ولی تو دانشگامون خیلی دختر با وقار وخوبیه من ازش خوشم اومده ولی عاشقش نشدم اخه زیادی سخت گیرم شاید یه مشکل همین باشه که تا حالا با هیچ دختری دوست نبودم  حالا بماند من تا میتونم در باره کلاس ها وهمچنین اون دختر که ازش یه کم ببینید گفتم یه کم خوشم اومده میگم حالا تا بعد ..

برای زندگی کردن به کسی اعتماد کن که سه چیز را در تو تشخیص دهد: اندوه پنهان شده در لبخندت را.عشق پنهان شده در عصبانیتت را ومعنای حقیقی سکوتت را.

وقتی دستام خالی باشه وقتی باشم عاشق تو

غیر دل چیزی ندارم که بدونم لایق تو

دلمو از مال دنیا به تو هدیه داده بودم

باتموم بی پناهیم به تو تکیه داده بودم

هر بلایی سرم اومد همه زجری که کشیدم

همه رو به جون خریدم ولی از تو نبریدم

هرجا بودم باتو بودم هرجا رفتم تو رو دیدم

توسبک شدن تو رویا همه جا به تورسیدم

اگه احساسمو کشتی اگه از یاد منو بردی

اگه رفتی بی تفاوت به غریبه سرسپردی

بدون اینو که دل من شده جادو به طلسمت

یکی هست این ور دنیا که تویادش مونده اسمت

 

تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است...

دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین درد ها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری کرد !

درد هایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد٬ دوری از تو حسرتی عمیق به قلبم آویخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهای دردناک داغ ستم پوشاند

 دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش ٬ برای داشتنش داشتم.    

دلتنگی از مرزهایی که دورم کشیدند و مرا وادار کردند به دست خویش از کسانی که دوستشان دارم کنده شوم .

در انسوی مرزها دوست داشتن گناه است ٬ حق من نیست ٬ به اتش گناهی که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند .

 رنجی انچنان زندگی مرا پر کرده است٬ آنچنان دستهای مرا از پشت بسته است٬ آنچنان قدمهای مرا زنجیر کرده است که نفسهایم نیز از میان زنجیر ها به درد عبور می کنند . . . 

دوست داشتن تو چنان تاوان سنگینی داشت که برای همه عمر باید آنرا بپردازم ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم .            

همه عمر ٬ داغ تو بر پیشانی و دلم نشسته است و مرا می سوزاند .   

تو نمایش زندگی مرا چنان در هم پیچیدی که هرگز از آن بیرون نیایم. . . آنقدر دلتنگ دوریش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خویشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستیم را خوره بی کسی و تنهایی می جود . . .  

..میرزا کوچک خان جنگلی...

بدرود گیلان عزیز!

بدرود!

نمی خواهم

در هیاهوی گیلانه ات

مومیایی شوم

با دهانی بومی

و انبانی از واژگان مرطوب

نه... نمی خواهم

سینه به سینه سرگردان شالیزارانت باشم

رویاهایم را

در سایه گیر جنگل

زمینگیر می بینم

دریا

توفانی ام نمی کند

بدرود گیلان عزیز!

بدرود!

این قوی دل آزار

دیگر

فراخوانده شده است

به تنهایی جهانی خویش

کاشته می شوم

در زاهدان خاک

زندانی ام می کند

زیبایی

اینک،

زمین از آنِ من است

انسان از آنِ من است

آه... من!

خود پیراهن یوسفم

یعقوبم

روزگاران است، روزگاران است

روزگاران

سلام مولا جان خوش اومدی *

 

راستش بازم دلم شکسته مثل همیشه و طبق معمول می دونی که ..

این حرفا رو فقط خودم و خودت و خدامون معنی شو می دونیم؛

از پارسال تولدت تا همین الان دارم می گم آمدم ای شاه پناهم بده ..

خط امانی ز گناهم بده

ای حرمت ملجاء درماندگان

دور مران از در و راهم بده

...

اما متاسفانه مشهدی در کار نیست

بخدا دارم دق می کنم ..می ترسم برم و آرزو به دل بمونم ..

می دونی چیه ؟

خودت بد عادتم کردی میشه گفت سالی یه بار رو می اومدم و..

الان دو ساله که ندیدمت..خیلی سخته ..بخدا سخته

یا امام رضا منم ها !مریم..دختری که خیلی خیلی..اصلاچرا بگم؟

خودت که می دونی چقدر دوستت دارم..پس چرا صدام نمی کنی؟

چرا راهی مشهدم نمی کنی؟

دلم واسه دیدن ضریح و گنبد طلات یه ذره شده

دردمو به کی بگم خدایا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

تمام رگای قلبم

وصل شده به جریان تو رو خواستن و تو رو دیدن

نذار آرزوی دیدنت تو این دل بمونه

راه .....

راه سختيه مي دونم ،اما باز قشنگه مگه نه ؟

اگر حتي جنس سختيش جنس سنگه مگه نه ؟

ممكنه گم بشي يا جاده را اشتباه بري

ولي اين  رفتن ورفتن  خود جنگه مگه نه ؟

گاهي حتي فرصتي نيست ،واسه برگشتن تو

يعضي وقتا راه رفته خيلي تنگه ،مگه نه ؟

يه جاهايي خسته ميشي ،داري در جا ميزني

خود اين نفس زدن صداي زنگه مگه نه ؟

واسه ردشدن از اين خم ،واسه ردشدن از اين پيچ

يكي ميگه بالو واكن ،پاها لنگه مگه نه ؟

نه هميشه مشكي وتار ،نه هميشه روشن وپاك

طوسي هم ميون رنگا ،خب يه رنگه مگه نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

روز اول

روز اول پیش خود گفتم

دیگرش هرگز نخواهم دید

روز دوم باز میگفتم

لیک با اندوه و با تردید

روز سوم هم گذشت اما

بر سر پیمان خود بودم

ظلمت زندان مرا میکشت

باز زندانبان خود بودم

آن من دیوانه عاصی

در درونم هایهو می کرد

مشت بر دیوارها میکوفت

روزنی را جستجو می کرد

در درونم راه میپیمود

همچو روحی در شبستانی

بر درونم سایه می افکند

همچو ابری بر بیابانی

می شنیدم نیمه شب در خواب

هایهای گریه هایش را

در صدایم گوش میکردم

درد سیال صدایش را

شرمگین می خواندمش بر خویش

از چه رو بیهوده گریانی

در میان گریه می نالید

دوستش دارم نمی دانی

بانگ او آن بانگ لرزان بود

کز جهانی دور بر میخاست

لیک درمن تا که می پیچید

مرده ای از گور بر می خاست

مرده ای کز پیکرش می ریخت

عطر شور انگیز شب بوها

قلب من در سینه می لرزید

مثل قلب بچه آهو ها

در سیاهی پیش می آمد

جسمش از ذرات ظلمت بود

چون به من نزدیکتر میشد

ورطه تاریک لذت بود

می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رویاها

زورق اندیشه ام آرام

می گذشت از مرز دنیا ها

باز تصویری غبار آلود

زان شب کوچک شب میعاد

زان اطاق ساکت سرشار

از سعادت های بی بنیاد

در سیاهی دستهای من

می شکفت از حس دستانش

شکل سرگردانی من بود

بوی غم می داد چشمانش

ریشه هامان در سیاهی ها

قلب هامان میوه های نور

یکدیگر را سیر میکردیم

با بهار باغهای دور

می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رویا ها

زورق اندیشه ام آرام

میگذشت از مرز دنیا ها

روزها رفتند و من دیگر

خود نمیدانم کدامینم

آن مغرور سر سخت مغرورم

یا من مغلوب دیرینم ؟

بگذرم گر از سر پیمان

میکشد این غم دگر بارم

می نشینم شاید او آید

عاقبت روزی به دیدارم

درمومن من ... مادر مقدس من ... نماز تو یک ورزش تکراری است بدون هیچ اثر اخلاقی و اصلاح عملی و حتی نتیجه بهداشتی ! که صبح و ظهر و شب انجام می دهی اما نه معانی الفاظ و ارکانش را می دانی و نه فلسفه حقیقی و هدف اساسی اش را می فهمی. تمام نتیجه کار تو و آثار نماز تو این است که پشت تو قوز درآورد و پیشانی صافت پینه بست و فرق من بی نماز با تو نمازگزار فقط این است که من این دو علامت تقوی را ندارم!

تو می گویی: نماز خواندن با خدا سخن گفتن است. تصورش را بکن کسی با مخاطبی مشغول حرف زدن باشد اما خودش نفهمد که دارد چه می گوید؟ فقط تمام کوشش اش این باشد که با دقت و وسواس مضجکی الفاظ و حروف را از مخارج اصلی اش صادر کند. اگر هنگام حرف زدن "ص" را "س" تلفظ کند حرف زدنش غلط می شود اما اگر اصلا نفهمد چه حرفهایی می زند و به مخاطبش چه می گوید غلط نمی شود!

اگر کسی روزی پنج بار و هر بار چند بار با مقدمات و تشریفات دقیق و حساس پیش شما بیاید و با حالتی ملتمسانه و عاجزانه و اصرار و زاری چیزی را از شما بخواهد و ببینید که با وسواس عجیبی و خواهش همیشگی خود را تلفظ می کند اما خودش نمی فهمد که چه درخواستی از شما دارد چه حالتی به شما دست می دهد؟ شما به او چه می دهید؟ و وقتی متوجه شدید که این کار برایش یک عادت شده و یا بعنوان وظیفه یا ترس از شما هم انجام می دهد دیگر چه می کنید؟ گوشتان را پنبه نمی کنید؟

اگر خدا از آدم خیلی بی شعور و بلکه آدمی که مایه مخصوص ضد شعور دارد بدش بیاید همان رکعت اول اولین نمازش با یک لگد پشت به قبله از درگاه خود بیرونش می اندازد و پرتش می کند توی بدترین جاهای جهان سوم تا در چنگ استعمار همچون چهارپایان زبان بسته ی نجیب بار بکشد و خار هم نخورد و شکر خدا کند و در آرزوی بهشت آخرت در دوزخ دنیا زندگی کند و در لهیب آتش و ذلت و جهل و فقر خود ابولهب باشد و زنش حماله الحطب!!!

و اگر خدا ترحم کند رهایش می کند تا همچون خر خراس تمام عمر بر عادت خویش در دوار سرسام آور بلاهت دور زند و دور زند و دور زند...... و در غروب یک عمر حرکت و طی طریق در این" مذهب دوری" به همان نقطه ای رسد که صبح آغاز کرده بود. با چشم بسته تا نبیند که چه می کند و با پوز بسته تا نخورد از آنچه می سازد! و این است بنده مومن آنچه عفت و تقوی می گویند.

کجایی پدر مومن من... مادر مقدس من... وای بر شما نمازگزارانی که سخت غافلید و از نماز نیز. در خیالتان خدای آسمان را نماز می برید و در عمل بت های قرن را. خداوندان زمین را...

بت هایی را که دیگر مجسمه های ساده و گنگ و عاجز عصر ابراهیم و سرزمین محمد نیستند...

شبی از پشت یک تنهایی غمناک وبارانی تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم

 تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ ارزوهایت دعاکردم

پس از یک جستجوی نقره ای

در کوچه های آبی احساس

تو را از بین گل هایی که در تنهاییم رویید

با حسرت جدا کردم

همسایه ام در گرسنگی مرد

خویشاوندانش در عزایش گوسفندهاکشتند.

دکتر شریعتی

آنانکه رنگ پریدگی پاییز را دوست ندارند ،نمی دانند که پاییز همان بهاریست که عاشق شده است....................

درآن شهری که مردانش عصا از کور مید زدند

من آن نادان هشیارم ،،،طلب کردم محبت

روح من گسترده ست
تا قدم بگذاري
در خيابان
صداقت هايش ...
و بكاري
كاج دستانت را
در هزاران راهش
روح من گسترده ست
تا كه آغاز كني
فلسفه ي رخصت چشمانت را
به همه ضجه ي جاويد برادرهايم
تا كه احساس كني
بردگي دستانم
تا كه آگاه شوي
از قفس واژه آويزان است؟

ز پشت ميله ها، هر صبح روشن

نگاه كودكي خندد برويم

چو من سر مي كنم آواز شادي

لبش با بوسه مي آيد بسويم

 

اگر اي آسمان خواهم كه يكروز

از اين زندان خامش پر بگيرم

به چشم كودك گريان چه گويم

ز من بگذر، كه من مرغي اسيرم

 

خاطره

روی آجر فرش سبز زندگی

سالها یاد ترا

من درون سینه

پنهان داشتم

ای بسا

پاییز و تابستان گذشت،

ماه اگر تابید

باد اگر غرید

برف پیری گر بسر بارید

چشمه های زندگی

گر بیش و کم خشکید،

باز من یاد ترا

همواره در خود داشتم،

ای تو بامن

آشنا تر

با تو من

از غصه هر غم

رها تر

سوی تو می آیم

ای بامن،

تو از من مهربانتر،

باد اگر آوای ما را

تا حدود تیره اندوه

خواهد راند،

باز اما

روی آجر فرش سبز زندگی

ما تازه می روییم،

سایه ها مان رامیان کوچه های سنگفرش کودکی مان

باز می جوییم،

سوی من باز آی

ای با من،

تو از من

مهربانتر

آشناتر.

..........

صدایم کن!
سکوتت را نمی خواهم،صدایم کن

صدایت مثل رویا،مثل ابریشم

صدایت مثل معنای محبت،مثل گل زیباست

صدایت غرق خوبی ها ست

در این تنهایی غمگین، صدایم کن

برای شعر های آشنای من

صدای تو هزاران سطر جا دارد

سکوتت را نمی خواهم،صدایم کن

صدایت اشکهایم را صدا میکرد

تمام اشکهای من،صدایت را دعا میکرد

صدایت را دعا میکرد.....

زن عشق می کارد و کینه درو می کند
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر
می تواند تنها یک همسر داشته باشد
و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی .
برای ازدواجش ــ در هر سنی ـ اجازه ولی لازم است
و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی
در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو
او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی.
او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد .
او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی .
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر
و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛
پیر می شود و میمیرد
و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند
چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت،
زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛
گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛
سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند
و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد!
(دكتر على شريعتى)

فصل پاییزی

فصل پاییزی من که میرسه  

فصل اندوه سفر سر می رسه

تو سکوت  خسته ی باور من

سایه ام فکر جدایی می کنه

شاخه سرد وجودم نمی خواد

رگ بیداری لحظه هام باشه

نفسم در نمی اد

به چشم خواب نمیاد

دل من تورو میخواد

چشم من گریه می خواد

تو عبور از پل خواب جاده ها

روح من عشقشی به رفتن نداره

تو سکوت خالی این دل من

دیگه هیچی جز تو جایی نداره

ذهن شب که میخواد گریه کنه

فصل بارون توچشم  در میزنه

فصل پاییزی من که میرسه

نفسم به عشق تو پر میزنه

دل از من برد

دل از من برد و روی از من نهان کرد خدا را با که این بازی توان کرد

شب تنهایی ام در قصد جان بود خیالش لطفهای بی کران کرد

چرا چون لاله خونین دل نباشم که با ما نرگس او سر گران کرد

که را گویم که با این درد جان سوز طبیبم قصد جان ناتوان کرد

صبا گر چاره داری وقت تنگ است که درد اشتیاقم قصد جان کرد

میان مهربانان کی توان گفت که یار ما چنین گفت و چنان کرد

عدو با جان حافظ آن نکردی که تیر چشم آن ابرو کمان کرد
شعر از حافظ شیرازی

یک صندلی برای نشستن کنار تو

از  روز  دستبرد  به   باغ  و  بهار  تو 

 دارم  غنیمت از تو گلی  یادگارتو

تقویم   را   معطل    پاییز   کرده  است

 در من  مرور باغ همیشه  بهارتو

از باغ  رد شدی که  کشد  سرمه تا ابد

بر چشم های میشی نرگس غبارتو

فرهاد  کو که  کوه  به  شیرین رها کند

با یک نگاه کردن  شوریده  وارتو

کم کم  به سنگ سرد سیه می شود بدل

خورشید  هم  نچرخد اگر بر مدارتو

چشمی به تخت و بخت ندارم مرا بس است

 یک صندلی  برای  نشستن کنار تو