بی تو هر چه آفتاب بتابد

 

باز هم سردم است

 

من از سکوت و تنهایی بدم می آید

 

انتظار چقدر سخت است

 

وسخت تر از این  نبودت در کنارم

 

روح سوخته ام است

 

اری من عاشقم

 

به که

 

به که گويم غم اين قصه ي ويراني خويش


غم شبهاي سکوت و دل باراني خويش


گله از هيچ ندارم نکنم شکوه ازو


که شدم بنده ي پا بسته و سودايي خويش


به کدامين گنه اين گونه مجازات شدم

در این شهر

در این شهر صدای پای مردمیست که همچنان که تورا می بوسند طناب دار تورو می بافند مردمی که صادقانه به تو دروغ می گویند وخالصانه به تو خیانت  می کنند در این شهر هرچه تنها تر باشی راحت تری ..... ......سهراب سپهری

آموخته ام

آموخته ام وقتی ناامید می شوم  خداوند با تمام عظمتش ناراحت می شود و عاشقانه انتظار می کشد که به رحمت او بار دیگر امیدوار شوم آموخته ام که اگر به آنچه خواسته ام نرسیدم خدا برایم بهتر از آن را فراهم کرده است

واون تویی ای خدا ......

وقتی از هرچی در این دنیا ناامید میشم خداوند با تمام عظمتش به من نگاه می کنه ومنتظر می مونه تا من دوباره ببینم که یه نفر هست که در تمام بی کسی ها وتنهایی ها وناامید یها بهش تکیه کرد واون تویی ای خدا ......

میراث....

پدرم گفته بود که عشق شریف است و شگفت است و معجزه گر.

اما نگفته بود که عشق چقدر نمکین است و نگفته بود او که نوشدارو دارد، دستهایش این همه از نمک عشق پر است و نگفته بود که او هر که را دوست تر دارد، بر زخمش از نمک عشق بیشتر می پاشد!!!

زخمی بر پهلویم است و خون می چکد و خدا نمک می پاشد. من پیچ می خورم و تاب می خورم و دیگران گمانشان که می رقصم!!! من این پیچ و تاب را و این رقص خونین را دوست دارم، زیرا به یادم می آورد که سنگ نیستم، که انسانم...

پدرم وصیت کرده است و گفته است: از جانت دست بردار، از زخمت اما نه، زیرا اگر زخمی نباشد، دردی نیست و اگر دردی نباشد در پی نوشدارو نخواهی بود و اگر در پی نوشدارو نباشی عاشق نخواهی شد و عاشق اگر نباشی، خدایی نخواهی داشت...

دست بر زخمم می گذارم و گرامی اش می دارم که این زخم عشق است و عشق میراث پدر است.

میراث پدر علیه السلام

وقتی خسته ایُ از را میرسی

 

وقتی خسته ایُ از را میرسی ، وقتی که میای به خونه بی هوا

از ته کوچه تورُ حس میکنن ، چشمای روشن این پنجره ها

 

مث آهنگی میپیچی همه جا ، خونه میفهمه نفسهای تورُ

دوس دارم مثل همیشه گوش کنم ، نت به نت صدای پاهای تورُ

 

پشت در منتظرم تا تو بیای ، می مونم لحظه شماری میکنم

تا به پله های آخر برسی ، تو خودم هی بی قراری میکنم

 

با تو شیرینه تموم تلخیا ، میره از یاد خونه هرچی غمه

با تو از هیچی نمی ترسه دلم ، شونه های خونه با تو محکمه

پرسش عجیب !!!

چه کنم ، دوستش دارم

شوخی که نیست ،

حرف یک عمر در به دری است ، صحبت کلی آوارگی است ،

شکایتی نیست ، حرف شکایت که در عشق بیاید باید فاتحة این حکایت را خواند .

شما هم بدانید ، بد نیست

تازه بعد از عمری عاشقی ، یک شب پائیزی از من پرسید :

مگر تو دوستم داری !؟

من

اگر کردم در اینجا من گناهی فقط کردم به چشمانت نگاهی

اگر باشد گناه من نگاهی مجازاتم بکن هر طور که خواهی

تو را می سپارم به دست خدا

تو بودی امید زندگی ام

تو را می سپارم به دست خدا

 

خداحافظ ای تمام امیدم

ز بام عشقت، نگر که پریدم

 

تو قدر من رو نمی دونی

تو باش و عمری پشیمونی

 

خداحافظ ای تمام امیدم

هنوز از عشق تو دل نبریدم

سهراب سپهری

تنها در بي چراغي شب ها مي رفتم.
دست هايم از ياد مشعل ها تهي شده بود.
همه ستاره هايم به تاريكي رفته بود.
مشت من ساقه خشك تپش ها را مي فشرد.
لحظه ام از طنين ريزش پيوند ها پر بود.

تنها مي رفتم ، مي شنوي ؟ تنها.

من از شادابي باغ زمرد كودكي براه افتاده بودم.
آيينه ها انتظار تصويرم را مي كشيدند،
درها عبور غمناك مرا مي جستند.

و من مي رفتم ، مي رفتم تا در پايان خودم فرو افتم.

ناگهان ، تو از بيراهه لحظه ها ، ميان دو تاريكي ، به من پيوستي.
صداي نفس هايم با طرح دوزخي اندامت در آميخت:
همه تپش هايم از آن تو باد، چهره به شب پيوسته ! همه
تپش هايم.

من از برگريز سرد ستاره ها گذشته ام
تا در خط هاي عصياني پيكرت شعله گمشده را بربايم.
دستم را به سراسر شب كشيدم ،
زمزمه نيايش در بيداري انگشتانم تراويد.
خوشه فضا را فشردم،
قطره هاي ستاره در تاريكي درونم درخشيد.
و سرانجام
در آهنگ مه آلود نيايش ترا گم كردم.

ميان ما سرگرداني بيابان هاست.
بي چراغي شب ها ، بستر خاكي غربت ها ، فراموشي آتش هاست.
ميان ما "هزار و يك شب" جست و جوهاست

صدات کردم

صدات کردم بمونی پیشم اگه نباشی آروم نمیشم

صدات کردم بی تو میمیرم بمون کنارم نذار بمیرم

عشق من، من رو نشکن فکر من نیستی اصلان

  نباشی میمیرم به عشقت اسیرم                                         

خداحافظ

ز شهرت عزم سفر دارم

ز کویت قصد گذر دارم

 

نفهمیدی مهربونی ِ دل

ندونستی چشم تر دارم

 

دگر رفتم من ز شهر شما

ندیدم یک ذره مهر و وفا

 

تو بودی امید زندگی ام

تو را می سپارم به دست خدا

 

خداحافظ ای تمام امیدم

ز بام عشقت، نگر که پریدم

 

تو قدر من رو نمی دونی

تو باش و عمری پشیمونی

 

خداحافظ ای تمام امیدم

هنوز از عشق تو دل نبریدم

 

تو قدر من رو نمی دونی

تو باش و عمری پشیمونی

 

به پای تو گریه ها کردم

نمی دیدی غصه و دردم

 

مرا بار طعنه ها کردی

به اشک سرخ و رخ زردم

 

ز دستت قلب من آزرده

رخم زرد و چهره افسرده

 

بریدم دل از تو و دل خود

دلی که تاب مرا برده

گنجشکِ قلبم

... نبض امیدِ آسمان ها تندتر زد

گنجشکِ قلبم از سر سجاده پر زد

از دور، گلبانگ اذان را تا شنیدم،

مثل اذان تا کهکشان ها پر کشیدم

دیدم زمین را بر مدارِ عشقبازی

چون مهره ی تسبیح های جانمازی

... خورشید را در ذکرِ "یا خورشید!" دیدم

امید را از غیر، ناامید دیدم

دیدم کویر و کوه را در روزه داری

همپای استغنای دریا و صَحاری

آفاق را دیدم صُحاری نوشِ انفس

مغروق بحر فیض و در حال تنفّس

در قاب سقاخانه ی شب، شمع مهتاب

ذکر نسیم و سجده ی طولانی آب

خون شهیدان گلبرگ شقایق

قرآن تلاوت کرد قرآن ناطق

چرایی

چرایی سقوط دلم را

از آن کسی بپرسید که؛

روزگاری حاکمیت مطلق دلم در سیطره اش بود

و

اکنون نیز جعبه سیاه دلم در دستانش.

تِنگُر به طلسم

این دقیقه های مبارک

انعکاس صدای تواند

روی پیشانی بلندِِ آفتاب

روبروی پنجره ی قدیمی

درتلاطم این همه سکوت

به رود مهربانِ دستانت که می رسم

درتاریکی واپسین نقطه ها

آفتاب همیشه طلوع می..محسن مرادی

آرام .

خیزاب های برخاسته چون کوه

چون عنکبوت پیر

آهسته

آرام ...

مسخ می شود

در نگاه تو 

 چو آیینه ز سنگ

از چشم دریا ...

که می افتد

از چشم تو

در نگاه باران

که یکریز می بارد

بر چشم های بارانی تو

خدای خوبم

خدای خوبم امروز در کوچه های بی کسیم در لحظه های بی محبت وبی عاطفه این روزگار یاد توست که آراامم میکند مهربان من کاش در این تنگنای دل تنگیم در این غوغای بی اندازه در آن جاده های بی انتهای نامهربانی در کنار آن بوته هایی که از بی آبی محبت واز بی نوری عشق فنا شده اند تو آنجا باش که می دانم تو آنجایی

پای پلک پروانه

روی پلک های شب

به خواب که میروم

ماه لبخند می زند

ونسیم درنگ می کند

چشم می گشایی

شب می شود

غرقِ ستاره می چرخم میان تاریکی.

تو از

 

تو از متن کدوم رویا رسیدی،

که تا اسمت رو گفتی شب جوون شد

که از رنگ صدات دریا شکفتو،

 نگاه من پر از رنگین کمون شد

تو از خاموشی دلگیر رویا،

صدام کردی صدام کردی دوباره

صدا کردی منو از بغض مهتاب،

 از اندوه گل و اشک ستاره

 


صدام کردی صدام کردی نگو نه
اگرچه خسته و خاموش بودی

تو بودی و صدای تو صدام زد
اگرچه دور و ظلمت پوش بودی

تو چیزی گفتی و شب جای من شد
من از نور و غزل زیبا شدم باز

تو گیج و ویج از خود گمشدن ها
من از من مردم و پیدا شدم باز

شبی

شبی سرد است و من تنها

به کنجی خلوت و تاریک

به دور از چشم انسانهای دور از خواب

پریشان و خموش نشسته ام اما

دلم فریادها دارد

چراغ ماه می سوزد

ولی ابر

کشیده پرده ای تاریک بین ما

ومن دیوانه وار اکنون

نگاه خسته ام با تو سخن از درد می گویم

فرد دانا

در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم میفروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود میکردند...

فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...
به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.
به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست
بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم

من خدايي دارم

من خدايي دارم که در اين نزديکي است . . .

مهربان ؛
خوب ؛
قشنگ ؛

چهره اش نوراني است ،

گاه گاهي سخني ميگويد با دل کوچک من ،
ساده تر از سخن ساده ي من ؛

او مرا مي فهمد

او مرا مي خواند

نام او ذکر من است

در غم و در شادي

چون به غم مي نگرم . . .
آن زمان رقص کنان ميخندم:

که خدا يار من است ؛

که خدا در همه جا ياد من است ،

او خدايي است که ؛ مرا مي خواهد

خداحافظ

دارم میرم خداحافظ
شده این قصه تقدیرم
چه دلگیرم خداحافظ
دیگه دیره دارم میرم
چه قدر این لحظه هاسخته
جدایی از تو کابوسه
شبیه مرگ بی وقته
دارم تو ساحل چشمات
دیگه آهسته گم میشم
برام جایی تو دنیا نیست
تو اوج قصه گم میشم

اون که یه وقتی

اون که یه وقتی تنها کسم بود

تنها پناه دل بی کسم بود

تنهام گذاشت و،رفت از کنارم

ازدرد دوریش من بی قرارم

خیال می کردم پیشم میمونه

ترانه عشق واسم میخونه

خیال می کردم یه هم زبونه

نمیدونستم نامهربونه

با اینکه رفته اما هنوزم

از داغ عشقش دارم میسوزم

فکرو خیالش همش با هامه

هرجا که میرم جلو چشما

امروز

امروز باز هم تو را دیدم... همان جای همیشگی... با همان چهرهی زیبا... مثل همیشه چشمهای آرامت، نگاه منتظر مرا به آغوش کشید و با لبخند پاکت، چه ساده به من فهماندی که اضطراب وجودم را درک میکنی...

امروز باز هم به تو گفتم: نمیدانی وقتی با چشمهایت حرف میزنم، چقدر آرام میگیرد دل تنهایم... نمیدانی وقتی تو را میبینم انگار یک دنیا با همهی دلهرههایش بیمعنا میشود... انگار خدا هم میفهمد که چه غوغایی برپاست اینجا... که چه تشویشی داشت این دل من...که چه آرام است با تو...

امروز باز هم تمام ناگفتههایم را شنیدی... هنوز هم ایمان دارم که تو تنها محرم اسرار منی... میدانی؟ همینکه میگذاری در کنار تو باشم و همینکه اجازه میدهی نگاهت کنم، برای من به اندازهی تجربهی قشنگیهای یکدنیا با تمام وسعت و بزرگیاش لذت بخش است...

امروز باز هم بغضی وجودم را احاطه کرد... میخواستم مطلبی را بگویم ... نمیدانم... شاید نیازی به تکرار نباشد... چون این را خودت بهتر از من میدانی... هر بار که میبینمت، شوق چشمهایم همه چیز را لو میدهد... میخواهم بگویم تو را دوس...  بگذریم...

امروز باز هم بیشتر از دیروز دلم برایت تنگ شد... در حالیکه نگاهم به نگاهت دوخته شده بود

صمیمی نیست. . .

تو حرف می زنی٬ اما صدا صمیمی نیست

هوای بی رمق واژه ها صمیمی نیست

تو حرف می زنی اما چرا نمی شنم

چرا صدای تو روشن٬ چرا صمیمی نیست؟

نگاه ما سخن تازه ای نمی گوید

و خودنمایی لبخندها صمیمی نیست

نمی توان به جنون٬ دل سپرد وعاشق بود

سلام مبهم آیینه تا صمیمی نیست

به عشق می نگرم٬ این چراغ خاطره سوز

اگرچه روشن٬ بی ادعا وصمیمی نیست

به نام کوچک کوچک مرا بخوان ای یار

که در میان من وتو شما صمیمی نیست

غـــــــــــروب

غروب هم زیباست ، در واقع نوعی طلوع است ، غروب را دوست دارم

چون تنها همدم من تنها می باشد .

غروب را دوست دارم چون میتوانم با او بی دغدغه درددل کنم ، به که چه زیبا گوش میدهد .

غروب را دوست دارم چون تنها شاهد و محرم اشکهایم در  فراق یارم میباشد و

 با انوار طلایی خود فقط صورتم را نوازش میکند .

غروب را دوست دارم چون که همرنگ چشمان غمدار خودم میباشد .

غـــروب را دوست دارم ، چـــون غـــروب است .

راستی غـــروب خیـــلی زیبــاست ، غــــروب با غــــم تنهــایی من خــویشـاونــدی

 نـزدیــک دارد.

غــروب و غـــربت هــر دو زاییده همند ، چرا کــه غـــروب در غـــربت زیباست ،

ای کــه در غربــت مـــرا عـــاشق طـــلوع کــردی نگذار طلوعت

در قلب من با غـــروب هم آغوش شود .

ای کـه در ایـن دیـار غـریب تنها مونـس و غمخـوار منی به حرفم گوش ده ،

حرفــی کـه از اعمـاق قلبـم برایـت مـی گـویم ،

 حـرفی کـه از نقطـه اوج سـادگـی دلـم بـرایت فـرستـاده میـشود ،

حـرفـی کـه بـا تمــام وجــودم بـرایـت هــدیـه میـشود ،

حرفـی کـه جـزء ایـن چنـد کلمـه نیـست ((  دوستـت دارم  ))

دیگه دیره

دیگه دیره واسه موندن
دارم از پیش تو میرم
جدایی سهم دستامه
که دستاتو نمیگیرم
تو این بارون تنهایی

 

دارم میرم خداحافظ
شده این قصه تقدیرم
چه دلگیرم خداحافظ
دیگه دیره واسه موندن
دارم از پیش تو میرم
جدایی سهم دستامه
که دستاتو نمیگیرم
تو این بارون تنهایی

 

دارم میرم خداحافظ
شده این قصه تقدیرم
چه دلگیرم خداحافظ
دیگه دیره دارم میرم
چه قدر این لحظه هاسخته
جدایی از تو کابوسه
شبیه مرگ بی وقته
دارم تو ساحل چشمات
دیگه آهسته گم میشم
برام جایی تو دنیا نیست
تو اوج قصه گم میشم

بانو زیبا ایرانی به نام فرگون

فرگون زیباترین زن زمانه خویش بود و همسر ملک شاه. در مجلسی زنانه، زنی از خاندان نزدیک همسرش گفت فرگون خانم! شنیده ایم هیچ خدمتکار ایرانی به کاخ خویش راه نمی دهی؟ بانوی اول ایران پاسخ داد: ایرانی خدمتکار نمی‌شناسم! آن زن سماجت کرد و گفت: چطور؟ اعتماد نمیکنید؟! 

زن زیبا گفت: من نیازی به کمک دیگران ندارم، هم نژادانم را هم برتر از آن می دانم که آنها را به خدمت بگیرم. زنان رومی و چینی و یونانی را هم که می بینید پیشکش سرزمین های دیگرند به پادشاه ایران و من تنها مواظب آنانم تا آسیب بیشتری به آنها نرسد. 

زن دیگری می پرسد: مگر پیشتر چه آسیبی دیده‌اند؟ آنوقت بانوي اول ايران می گوید دوری! دوری از شهر و دیار شان! این بزرگترین آسیب است.  

آن زن دست به گیسوی بانوي زيباي ايران، فرگون می کشد و می گوید حالا می فهمم برای چه همه تو را دوست دارند