من اونقدر پر عشقم
من اونقدر پر دردم
که عاشقای دنیا نمیرسن به گردم
آخ دیگه خواب تو چشام نیست
امیدی تو نگام نیست
پر از دردم و ای وای
که یه درمون سر رام نیست
یه درمون سر رام نیست

ومن عاشق شدم آري ببين تنهاگناهم را

كسي آيانمي بخشدنخستين اشتباهم را

 

به جرم دوستي باتو گذشتند ازتمام من

كسي ديگرنمي خواهددل غرق گناهم را

 

كه تنها اين دل تنگم به چشمان تو خوش بوده

چگونه ازتوبردارم نگاه گاه گاهم را

خداوندا دستانم خالیست ودلم غرق در آرزوهاست یا به قدرت بی نهایتت دستانم را توانا گردان یا دلم را از آرزوهای محال خالی گردان.کوروش کبیر

و……………………………………………ابر بارنده به دریا می گفت من نبارم تو کجا دریایی ،در دلش خنده کنان دریا گفت ،ابر بارنده تو خود از مایی

گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم

گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم

گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در

گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم

اجاق احساساتم بی رمق میسوزد

خانه ی قلبم رو به تاریکیست

آتش عشق میخواهم

تا دوباره شروع کنم

بهار زندگی را

جرم دوست داشتنه تو

اگه به تو نميرسم اين ديگه قسمت منه

 

نخواستم اينجوري بشه اين از بخت بد منه

 

قد يه دنيا غم دارم اگه نبينمت يه روز

 

چطور دلت اومد بري عاشق چشماتم هنوز

 

فكر نميكردم كه يه روز اينجوري تحقير بشم

 

به جرم دوست داشتن تو اينجوري تنبيه بشم

 

قد يه دنيا غم دارم اگه نبينمت يه روز

 

چطور دلت اومد بري عاشق چشماتم هنوز

 

دار و ندارمو ميدم ولي چشماتو نبند

 

دارو ندار من تويي به گريه هاي من نخند

 

از همه دنيا من فقط دلخوش تو بودم ولي

 

دلخوشيه تو نبودم دوستم نداشتي يه كمي

این هم خلاصه ای از نظریات افلاطون در مورد عشق(همون عشق معروف افلاطونی):

مفهوم عشق به طور کلی عبارتست از هر گونه سعی و کوشش برای رسیدن به خوبی و سعادت که بالاترین هدف است . اما در مورد کسانیکه از راههای گوناگون مثل تحصیل ، پول ، ورزش،فلسفه و ... بدنبال این هدف میروند کلمه عشق بکاربرده نمیشود و کسی اینگونه افراد را عاشق نمیداند و فقط در مورد عده معدودی که از راه مخصوصی بدنبال آن هستند نام کلی عشق بکار برده میشود.
بعضیها میگویند : کسانیکه در جستجوی نیمه دیگر خود هستند عاشق میباشند اما هدف عشق نه نیمه است و نه تمامی ، اگر این نیمه و تمام در عین حال خوب نباشد ، مگر نه اینست که مردم با رضا و رغبت به بریدن دست و پای خود تن در میدهند وقتیکه این دست و پا که اعضای بدن هستند فاسد و مضر شده باشند . پس صحیح نیست که بگوییم هر کسی در جستجوی آن چیزیست که متعلق به خودش میباشد مگر اینکه در عین حال معتقد باشیم که فقط خوبی است که متعلق به ما و خویش ماست . بنابراین آنچه مردم دوستش دارند جزخوب چیزی دیگر نمیباشد و بشر میخواهد برای همیشه مالک خوبی باشد و آنرا بدست آورد ، بطور خلاصه عشق عبارتست از اشتیاق به دارا شدن خوبی برای همیشه ، برای ابدی شدن عشق باید زیبایی و خوبی را تولید کرد خواه جسما" و خواه روحا" بنابر این بشر بدنبال زیبایی میگردد تا بتواند در او تولید کند و ابتدا فریفته زیبایی ظاهری میشود و فقط به یک زیبا دل میبندد و ازین دلبستگی افکار و اندیشه های زیبایی در او بوجود میاید و سپس متوجه میشود که زیبایی ظاهری یک فرد با دیگری یکیست وبنابراین اگر قرار باشد که بدنبال ظاهر باشد علت ندارد که یکی را بر دیگری ترجیح دهد و با این دریافت عاشق تمام کسانیکه زیبا هستند میشود ودیگر عاشق 1 نفر نیست ، زیرا یکی در نظر او کوچک و بی معنی جلوه میکند ، سپس متوجه زیبایی روح میشود و آنرا بمراتب بالاتر از زیبایی بدن خواهد شمرد. در این مرحله اگر کسی پیدا شود که روحی زیبا در عین به بهره بودن از زیبایی جسم داشته باشد دل در او خواهد بست و دائم متوجه افکارش میشود و بدین ترتیب به مرحله ای خواهد رسید که زیبایی عوالم معنوی و کوششهای اخلاقی را روءیت میکند . کسیکه زیبایی را طی این مراحل تجربه کند به زیبایی همیشگی و مطلق خواهد رسید و به اعتقاد افلاطون عشق رهبریست که ما را به سمت این زیبایی هدایت میکند و ازین جهت قابل ستایش است

خلاصه اینم از عشق افلاطونی

------------------ 

بگذار تا شیطنت عشق چشمان تورا به عریانی خویش بگشاید،شاید هرچند آنجا جز رنج و پریشانی نباشد اما کوری را بخاطر آرامش تحمل نکن

چه زود ازبودن کنارمان خسته شدی

چه زود در میان خاطرات محو شدی

چه زود شمع های وجودت خاموش گشتند

چه زود و چه زودتر به باد فراموشی سپرده شدی

"غزلکم"

زود رفتی اما هنوز با یادت با خاطراتت با تمام بودنت روز را شب میکنم و شبها در غم نبودنت می گریم

رفتنت را هیچ گاه باور نخواهم کرد چون تو را در اعماق وجود خود همیشه شاد و زنده می یابم

شمع های تولدت هنوز روشن است به این امید که بیایی...

به این امید که تک تک شمع ها را تو خاموش کنی

اولین شمعی را که خاموش کنی تمام غم ها محو میشوند و دیگر جایی برای غصه خوردن نیست

با اولین شمع گرچه وجودم فنا می شود ولی روحم آنجایی ست که همیشه آرزویش را داشتم...

می دانم که توام احساس تنهایی میکنی...همیشه از غربت و غریب بودن می ترسیدم...

اما اکنون تورا در میان این همه انسان غریب می بینم...چون تو همرنگ هیچ کس نیستی...

عجیب دلم هوایت را کرده

کاش می دانستی که با رفتنت تمام امیدهایم را با خود بردی

چندی است که عجیب احساس دلتنگی میکنم

چندی است که تمام روزهایم با حسرت سپری می شوند

نمی دانم این روزگار شوم بد سرشت دیگر چه برایم رقم خواهد زد

دیگر از تمام بودن ها و نبودن ها بیزارم...

کاش معجزه شود

وقتی خدا هم قصه ی آمرزش ندارد.............

وقتی خدا آغوش باز برایم ندارد. تازه می دانم که تنهایی هایم تمامی ندارد.

خدایا خواهش های مرا که پاسخ نمی دهی ، چرا به این دنیا امیدم دادی.

می گذاشتی درهمان لذت ها می ماندم، وقتی قرار است این گونه تنها بمانم.

خدایا چرا نمی بینی که پاهایم را به آغوش گرفته ام، سر بین دست می گذارم.

خدایا من تو را کنار خود نیافتم.

غم اشک را از من تکراری می دانید، می دانم. اما دنیای من با این هافاصله ای

ندارد. دل به کدامین خوشی خودش را نگاه دارد.

خدایا آدمیانت دیگر برایم زیبایی ندارند. جاذبیت هایشان را که نزد من از دست داده اند.

با دروغ هایشان به جانم افتاده اند.

وقتی خداهم قصه ی آمرزش ندارد ، این دنیا دیگر ارزش ندارد.

وقتی آدمیان پر از زشتی و دروغ اند، این دنیا ارزش خواهش ندارد.

چرا دنیا بدین گونه است!

به مانند پرنده ای هستم میان قفس
.

من همون جزیره بودم خاکی و صمیمی و گرم، واسه عشق بازیِ موجا قامتم یه بسترِ نَرم

یه عزیز دُردونه بودم پیشِ چشمِ خیس موجا

یه نگینِ سبزِ خالص رویِ انگشترِ دریا

امشب دوباره دلــــــم بی صدا شکست

با گریه ای غریب و غمی آشنا شکست

تا کهکشان غرقه شدن در خیال تـــــــو

پرواز کرد و چون مرغی رها شکست

یک عمر من شکستم و با درد ساختم

اما کسی نگفت چرا بینــــــوا شکست

ماندم میان موج غریبی ز اشک و آه

کشتی صبرم از ستم ناخــــدا شکست

امشب ستـــاره ها پی دلداری آمدند

اما ز داغ من دلشان تا خدا شکست

باز به داد دلم رسی....... ای کاش

امشب دوباره دلم بی صدا شکست

گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم

گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم

گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در

گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم

گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا

گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم

گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام

گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم

گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند

گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم

گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم

گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم

گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو

گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

نمی دانم چه می خواهم خدایا ، به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته من ، چرا افسرده است این قلب پرسوز

ز جمع آشنایان می گریزم ، به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگیها ، به بیمار دل خود می دهم گوش

گریزانم از این مردم که با من، به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت ، به دامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم که تا شعرم شنیدند ، برویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند ، مرا دیوانه ای بدنام گفتند

دل من ای دل دیوانه من ، که می سوزی از این بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد ، خدا را بس کن این دیوانگی ها

(( فروغ فرخزاد ))