سخنان بزرگان غیر مسلمان در مورد امام حسین ع


مهاتما گاندی (رهبر استقلال هند): اگر هندوستان بخواهد یك كشور پیروز شود، باید از زندگی امام حسین پیروی كند.

 محمدعلی جناح (قاعداعظم پاكستان): به عقیده من تمام مسلمین باید از سرمشق (امام حسین) این شهیدی كه خود را در سرزمین عراق قربانی كرد، پیروی كنند.

 توماس كارلایل (فیلسوف و مورخ انگلیسی): بهترین درسی كه از واقعه كربلا می گیریم، این است كه حسین و یارانش، ایمان استوار به خدا داشتند.

 پروفسور ادوارد براون (شرق شناس انگلیسی): آیا قلبی پیدا می شود كه وقتی درباره كربلا سخن می شنود، آغشته به حزن و اندوه نشود؟

 موریس دوكبری (اندیشمند فرانسوی): بیایید ما هم از زیردستی یزیدیان به نوعی خلاصی یابیم و مرگ باعزت را بر زندگی باذلت ترجیح دهیم، زیرا مرگ باعزت و شرافت بهتر از زندگی باذلت است.

 پروفسور ماربین (فیلسوف و خاورشناس آلمانی): من معتقدم كه رمز بقا و پیشرفت اسلام و تكامل مسلمانان به خاطر شهید شدن حسین(ع) و آن رویدادهای غم انگیز می باشد.

بولس سلامه(نویسنده و شاعر مسیحی لبنانی): شب هایی كه بیدار بودم یك بار برای مدتی طولانی به جهت علاقه ای كه به آن دو بزرگوارامام علی و امام حسین(ع) - داشتم، گریستم سپس شعر علی و حسین را سرودم.

عباس محمود عقاد (نویسنده و ادیب مصری): جنبش حسین، یكی از بی نظیرترین جنبش های تاریخی است كه تاكنون در زمینه دعوت های دینی یا نهضت های سیاسی پدیدار گشته است.

 گابریل آنگری (نویسنده فرانسوی): آرامگاه حسین در كربلا بعد از كعبه، بدون تردید دومین زیارتگاه مسلمانان است. جنایت كربلا وحشت انگیز و غیرانسانی بود.

عبدالرحمن شرقاوی(نویسنده مصری): حسین(ع)، شهید راه دین و آزادگی است. نه تنها شیعه باید به نام حسین ببالد، بلكه تمام آزادمردان دنیا باید به این نام شریف افتخار كنند.

ابن ابی الحدید (دانشمند و شاعر عراقی): مانند حسین چه كسی را سراغ دارید به راستی این مرد مافوق بشر كیست كه لحظه ای پستی را نمی پذیرد و با اختیار خود در برابر ستمگران سر تعظیم فرود نمی آو رد

گل صداقت


دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به
ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان
منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر
ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود،
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه
ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی
کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم. روز موعود
فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی
که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد.... ملکه آینده
چین می شود. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت.

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه
گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید. روز ملاقات فرا
رسید ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار
زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند. لحظه موعود فرا
رسید. شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام
کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود.

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی
سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به
ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت... همه دانه
هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود

خداحافظ اي دوست

خداحافظ اي يار ديروز و امروزم
خداحافظ اي غمخوار اين دل من
خداحافظ اي اشك غمگين چشام
خداحافظ اي چشمه ي روشن من
خداحافظ اي بهار وجود من
خداحافظ اي سنگ صبور من
خداحافظ اي دوست دوران تنهايي من
خداحافظ اي نور اين دل تاريكم
خداحافظ اي مرحم دوران افسردگي
خداحافظ اي شفاي دوران تلخ زندگيم
خداحافظ اي گل زيباي دوران ديروز و امروزم
خداحافظ اي دوست
خداحافظ اي دوست
خداحافظ اي دوست

فراموشی


بزرگترین نعمتی که خدا به آدمی داده فراموشیه!

اگه نمی تونستیم لحظه های خوبمون رو فراموش کنیم همیشه در حسرت و افسوس گذشته بودیم.

و اگه سختی ها رو از یاد نمی بردیم ذره ذره آب میشدیم

سختی ها تموم میشن

روزهای سخت تموم میشن

روزها تموم میشن

روزها چه خوب باشن و چه بد تموم میشن

و باز زندگی جریان داره

چون هر چیزی دوران خودش رو داره!

شعر قلبم

ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چند وقتی است که هر شب به تو می اندیشم

به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور

به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور

به همان زل زدن از فاصله دور به هم

یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم

شبهی چند شب است آفت جانم شده است

اول اسم کسی ورد زبانم شده است

یک نفر سبز چنان سبز که از سرسبزیش

می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

یک نفر ساده چنان ساده که از سادگیش

می توان یک شبه پی برد به دلدادگیش

پاييز


در امواج روشن و سايه گستر باد

كه رخت بر مي بندد

چشمانت چون مهتاب

با غروب خورشيد

در بستر تنهايي خويش

كه هم بستر مي شود ...

شك به دل راه ندهيد

تيرشان به سنگ خورده است،

سياه در نهيب شب اما

كه به خود مي پيچد

روي تپه هاي وهم انگيز پاييز

روزهاي نيامده

بر من چيره مي شود

معجزه خاموش


 به کلماتی که دفعات به‌کار بستن آن در قرآن ذکر شده، نگاه کنید:

 

دنیا 115 / آخرت 115

ملائک 88 / شیطان 88

زندگی 145 / مرگ 145

سود 50 / زیان 50

ملت (مردم) 50 / پیامبران 50

ابلیس 11 / پناه جستن از  شر ابلیس 11

مصیبت 75 / شکر 75

صدقه ٧٣ / رضایت ٧٣

فریب خوردگان (گمراه شدگان) 17 / مردگان (مردم مرده) ١٧

مسلمین ۴١ / جهاد ۴١

طلا 8 / زندگی راحت ٨

جادو ۶٠ / فتنه ۶٠

زکات ٣٢ / برکت ٣٢

ذهن ۴٩ / نور ۴٩

زبان ٢۵ / موعظه (گفتار، اندرز) ٢۵

آرزو ٨ / ترس ٨

آشکارا سخن گفتن (سخنرانی) ١٨ /  تبلیغ کردن ١٨

سختی ١١۴ / صبر١١۴

محمد (صلوات الله علیه) ۴ / شریعت (آموزه های حضرت محمد (ص) ۴

مرد ٢۴ / زن ٢۴

همچنین جالب است که نگاهی به دفعات تکرار کلمات زیر در قرآن داشته باشیم:

نماز   ماه ١٢، روز ٣۶۵

دریا  ٣٢، زمین (خشکی) ١٣

دریا +  خشکی = 45=13+32

دریا = %1111111/71= 100 × 45/3

خشکی = % 88888889/28 = 100 × 45/13

دریا + خشکی = % 00/100

دانش بشری اخیراً اثبات نموده که آب 111/71% و خشکی 889/28 %  از کره زمین را فراگرفته است.

آیا همه اینها اتفاقی است؟

دروغگوی بد


ازين بي تابي بيزارم                       ازين كه ياد تو باشم

ازين كه با نگاهم باز               پيشت اينجوري رسواشم

همش فكر ميكنم اين بار               ديگه دل ميكنم از تو

ديگه چشمامو مي بندم                  نبينم برق چشماتو

ديگه يادم مي ره وقتي     مي گفتي دل به من بستي

تو اما خوب نشون دادي             دروغگوي بدي هستي

ميخوام ردشم ولي قلبم                هنوزم پيش تو گيره

با اين بي رحميات بازم              چرا اينجوري مي ميره

تنهام نذار

عاشقانه ، عارفانه ، صادقانه دوستت دارم

اسیرم در قلب مهربانت برای همیشه و تا ابد

یک کلام ، تا ابد از ته دل دوستت دارم عزیزم

مرا تنها نگذار

با من باش و با یکدلی و یکرنگی دوستم داشته باش

خیلی دوستت دارم بیشتر از آنچه که تصور میکنی

از تمام دار و ندارم در این دنیا یک دل داشتم آن هم به تو تقدیم کرده ام

این دل شکسته ام برای توست و به عشق بودن تو زنده است

لحظه به لحظه نام تو را زیر لب زمزمه میکنم

لحظه طلوع تا غروب خورشید و لحظه غروب تا سحرگاه فردا دلتنگ تو هستم و در انتظار دیداری دوباره با تو

تو تمام هستی منی ، با سرنوشت می جنگم تا به تو برسم ای هستی من

به من محبت و عشق برسان که تنها امیدم به این زندگی تنها عشق توست

همه عشقم ، همه هستی ام ، همه وجودم ، عطر نفسهایم همه و همه برای توست

سرت را بر روی شانه هایم بگذار و برایم درد دلهایت را در گوشم زمزمه کن

شانه هایت را برای همیشه و تا ابد میخواهم ، بگذار من نیز سرم را بر روی آن بگذارم و برایت از این قلب عاشقم بگویم

دلم همیشه در جستجوی تو بوده است و همیشه آرزو داشتم عاشق قلب مهربان تو باشم و در قلب مهربان و عاشقی مثل تو اسیر شوم

اینک که تو را یافتم دیگر هیچ آرزویی از خدای خویش ندارم زیرا تو همان آرزوی منی ای نازنینم

باور داشته باش که بدون تو این زندگی برای من به معنای زنده بودن نیست

شاید زمانی که بعد از تو از این دنیا بروم ، باور کنی که زندگی بدون تو را نمیخواهم و حتی یک لحظه هم طاقت بدون تو نفس کشیدن را ندارم

با تو نفس کشیدن برای من شیرین است

با تو زندگی کردن برایم به معنای خوشبختی است

با تو بودن برایم همان لحظه رویایی است

با من زندگی کن و با من بمان تا من نیز با تو عاشقانه

بمانم و لحظه به لحظه عاشقانه تر از همیشه از ته دلم بگویم : خیلی دوستت دارم عزیزم

شب

شبــهایم پــُــر شــده از خواب هایی کـ در بیــداری انتظارش را دارم

می دانــی بیا بنشین اینجــا تا برایت کمــی دَردُ دل کنم

از تو چــه پنهان ، شبهــا در خواب ، رخت ِعروســی را به تن دارم

کـ دامادش تــویـــی

خوشحال کننــده است ، نــه ؟

اما همیشــه رخت ِعروســی ، خبــر از مــرگ بوده

نکنـــد نیاییُ من اینجــا از غصه دلتنگــی ِ نیامدنت بمیـــرم ؟

تو تعبیـــر ِخواب بلــدی دلکــــم ؟

بیــا تعبیـــر کن کـ تا تو فاصلــه ایی نمــانده

بیــا و دلخــوشیم را برایم به باور تبدیل کن

فقط بیـــا

بودنتـــ را می خواهم

در آغوشم که میگیری اینقدر آرام میشوم

که فراموش میکنم باید نفس بکشم

آغوش تو برایم بهترین جایگاه امن زندیگم خواهد بود

داستانک


دلتنگ تو بودم ! خودم ار خودم جدا کرده بودم ! اشک می ریختم و به خدا نگاه میکردم!
سیگاری بر دست داشتم ! لب تابی بر روی میز ! عینکی بر روی چشمانی خیس !
غریبه بودم برای خودم و درونم ! دلم گرفته بود از خودم و کارهایم !
راه دوری را آمده بودم برای بازگشت به خانه دل تُ !

خودم را به هر سنگ و صخره ای میزدم که تو برگردی !

...گلی برای تو خریده بودم ! هدیه ای هم در آن یکی دستم بود !

در شهر تو غریب بودم ! آشنایی غریب در آنجا داشتم !

او مرا به منزل بُرد تا زخم های مرا مرهم دهد !

وارد منزل شدم ! در و دیوارهایش پر از نقش و نگار های برهنگی تو بود !

از خود وا ماندم ! دست هایم ! چشمانم ! بدنم ! هیچ چیزم مال خودم نبود !

بعد از اینکه به حالت جاهلیت بازگشتم از او پرسیدم کیست این زن زیبا گیسو ؟

او رُسپی شهر ماست ! از همه ارزان تر است ! و خود را ارزان می فروشد !

زیباست ! زیبا و دل نشین ! لحظه هم آغوشی با او لحظه نابودی غم و درد است !

گفت او دوست ماست ! هر موقع بگویی در خدمتت حاضر میکنم !

سکوت اختیار کردم و به درون خودم بازگشتم !

یاد آن روز افتادم که صدایم زدی و گفتی تو یک هرزه ای ! . . .

باراها ..........

بارالها . . .

 

تنها تو قادری بر از بین بردن غمهايم

و تنها تو قادری عيبهايم را بپوشانی

 

و تنها تو قادری گناهانم را ببخشی و بيامرزی

 

بر من که بنده توام ، اگر تو رحم نکنی

اگر تو نبخشی و نیامرزی

......

اگر تو پناه من و  غمهای من نباشی

 

چه کسی بهترین پناه دهنده ، بی پناهی من است ؟؟؟

 

چه کسی ؟وقتی می دانم تویی پناه همه بی پناهان

پناهم ده که بی پناهم .

زندگی

به دنبال خدا نگرد
خدا در بیابان های خالی از انسان نیست
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست
به دنبالش نگرد

خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست
خدا در قلبی است که برای تو می تپد
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد

خدا آنجاست
در جمع عزیزترینهایت
خدا در دستی است که به یاری می گیری
در قلبی است که شاد می کنی
در لبخندی است که به لب می نشانی
خدا در بتکده و مسجد نیست
گشتنت زمان را هدر می دهد
خدا در عطر خوش نان است
خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از انسان ها جست و جو مکن
خدا آنجا نیست

او جایی است که همه شادند
و جایی است که قلب شکسته ای نمانده
در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش
در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش
باید از فرصت های کوتاه زندگی جاودانگی را جست

زندگی چالشی بزرگ است
مخاطره ای عظیم
فرصت یکه و یکتای زندگی را
نباید صرف چیزهای کم بها کرد
چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد
زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد
زندگی کاروان سرایی است که شب هنگام در آن اتراق می کنیم
و سپیده دمان از آن بیرون می رویم
فقط یک چیزهایی اهمیت دارند
چیزهایی که وقت کوچ ما، از خانه بدن، با ما همراه باشند
همچون معرفت بر الله و به خود آیی

دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم
و با بی پروایی از آن درگذریم
دنیا چیزی است که باید آن را برداریم و با خود همراه کنیم
سالکان حقیقی می دانند که همه آن زندگی باشکوه هدیه ای از طرف خداوند است
و بهره خود را از دنیا فراموش نمی کنند
کسانی که از دنیا روی برمی گردانند
نگاهی تیره و یأس آلود دارند
آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند

خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم
سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید:

 

آیا "زندگی" را "زندگی کرده ای"؟

شیر وخط

اولین کسی که عاشقش میشی دلتو میشکونه و میره . دومین کسی رو

 که میای دوست داشته باشی و از تجربه قبلی استفاده کنی دلتوبدتر میشکنه

 و میزاره میره . بعدش دیگه هیچ چیز واست مهم نیست و از این به بعدمیشی

اون آدمی که هیچ وقت نبودی. دیگه دوست دارم واست رنگی نداره .. و اگه یه

آدم خوب باهات دوست بشه تو دلشو میشکونی که انتقام خودتو ازش بگیری و

 اون میره با یکی دیگه ...... اینطوریه که دل همه آدما میشکنه.

 

نه!نرو!... صبرکن قرارمان این نبود باید سکه بیندازیم... اگر شیر آمد: تردیدنکن

که دوستت دارم... اگر خط آمد: مطمئن باش دوستدارت هستم...... صبر کن

سکه بندازیم اگر دوستت نداشتم.....آن وقت برو.

از.....

از دوستت دارم ها

ویران می شوم

از این گونه گفتن

ملایم تر بگو

 آنچه را که ناتوانم از درکش.

وقتی

وقتي چشمام پر اشكه وقتي قلبم بي قراره
    
وقتي پابه پاي ابرا چشم من بارون مي بــاره
         
وقتي مثل يه پرنده ميرم و گوشه مي گيـــرم
              
وقتي با نبودن تو توي هر لحظه مي ميــــــرم
                   
با يه حــس عاشقــــونه انتـــظار تــــو رو دارم
                        
من يه ماهي تو يه دريا تو كه نيستي بيقرارم


                         
وقتي خواب تو مي بينم خواب عاشقونه ي تو
                   
وقتي كه قطره ي اشكو ميــبينم رو گونه ي تو
              
وقتي قلب عاشـــقم رو پيش پاي تو مي ذارم
         
وقتي كه بلور اشكو واســـه تو هديه مي يارم
    
با يه حــــس عاشـــــقونه انـــــتظار تو رو دارم
من يه ماهي تو يه دريا تو كه نيستي بيـقرارم


تو كه نيـســتـــي قــــلب عاشــــق بـــــي قراره
    
آرزوي تــو رو داشتــن باز تـو رو يـادم مي ياره
         
تو بدون كه بي تو هرگز شب من سحر نميشه
                
جزتو چشمام واسه هيچكس نميباره  ترنميشه
                     
هنـــوزم حــس نيـازت از تــو قلــب مـن نـرفته
                           
كــاش بدونــي زندگـــي بــي تو چــه سخـــته

خیالت


از فکر من بگذر خیالت تخت باشد

"
من" می تواند بی تو هم خوشبخت باشد



این من که با هرضربه ای از پا درامد

تصمیم دارد بعد از این سرسخت باشد



تصمیم دارد با خودش باکم بسازد

تصمیم دارد هم بسوزد هم بسازد



هر چند دشوار است باید پا بگیرم

تا انتقامم را از این دنیا بگیرم



من خسته ام دیوانه ام ازار کافیست

راهی ندارم پیش رو دیوار کافیست



جز دردها سهمم نبود از با تو بودن

لطفا برو دست ازسرم بردار کافیست



لج می کندجسمت بگویدزنده هستی

وقتی برایم مرده ای انکار کافیست



با ساز دنیا گرچه مجبورم برقصم

حرفی ندارم چون برایم دار کافیست



من خسته ام دیوانه ام دلگیرم از تو

خود را همین امروز پس میگیرم از تو



از فکر من بگذر خیالت تخت باشد

"
من" می تواند بی تو هم خوشبخت باشد

زمان

در عرض یک لحظه می شه یه نفر رو خرد کرد...

در عرض یک ثانیه می شه یه نفر رو دوست داشت...

در عرض یک ساعت می شه عاشق شد...

ولی...

یه عمر طول می کشه تا کسی رو فراموش کرد.....

پس...

فراموشت نمی کنم تا آخر عمر...

به درک

شاخه گلی شکسته تو دسته تو اسیرم



اگه نیایی تو پیشم یه وقت دیدی میمیرم



محتاج یک نگاتم تا جون دارم فداتم



محتاج یک نگاه و قهر بکنی میمیرم



دستو پامو گم می کنم



وقتی نگام می کنی تو



نفس نفس هول می کنم



وقتی صدام می کنی تو



تو دفتره خاطره هام



تو ذهن و تو آرزوهام



اسم تو هم شده فراموش



یادم دادی بسوزم... دارم می سوزم...دارم می سوزم



اشکه چشامو دیدی بگو به چی رسیدی



قسم به بی قراریت مردم از چشم انتظاریت



محتاج یک نگاتم تا جون دارم فداتم



محتاج یک نگاه و قهر بکنی میمیرم



دستو پامو گم می کنم



وقتی نگام می کنی تو



نفس نفس هول می کنم



وقتی صدام می کنی تو

تو دفتره خاطره هام



تو ذهن و تو آرزوهام



اسم تو هم شده فراموش




می دونی که دوست دارم



واسه اینه که دل می سوزونی تو



گفتم بهت دوست دارم



اما حالا من پشیمونم



برو به درک برو به درک برو به درک



برو به درک

نور

سردرگم میان تاریکی
             
به دنبال قطره ای نور
        
می دوم به هر سو
می رسم فقط به سیاهی
     
تمام نقاط تاریکند
         
هراسان به گرد نقطه ای می چرخم
               
قطره ی نور را حس می کنم ولی
         
نمی یابمش در دور دست
    
به خیالم رسید که شاید
تو باشی آن قطره ی نور
  
مسحی می کشم بر حریر قلبم
       
آری
           اینجاست قطره ی نور

آسمان

آسمان را به خاطر بسپار
                        
آن روز که اولین دود به هوا رفت
                                                     
پرنده فکر نمی کرد که آسمانش تاریک شود
رود را به یاد آور
                        
آن روز که اولین بطری آب به داخل آب افتاد
                                                     
ماهی فکر نمی کرد که رودش، آلوده شود
جنگل را بنگر
                        
آن روز که اولین تبر نزدیک درخت شد
                                                     
پرنده فکر نمی کرد که خانه اش، ویران شود
آتش را ببین
                        
آن روز که اولین اجاق گازی روشن شد
                                                     
کودک فکر نمی کرد که اجاق چوبی اش، خاموش شود
دلم را دریاب
                        
آن روز که اولین برق نگاهت در دلم نشست
                                                     
هرگز فکر نمی کردم که اینگونه، خرابت شود

بی کسی

 

بي كس وغريب

در سكون لحظه ها

درهجوم بی مروت نگات

مي كشم به دوش

نعش خويش را

مي روم به سوي رود

در فضاي مبهم عبور

مي كنم تمام حد واژه را

هفت،هشت وشش

تازيانه ي سلوك نيست روي گرده ام

زخم يك خيانت است

گرده ام كه گشته خرد

زير بار هر چه نامرادي اند

تو سكوت يك شبي

در كوير سرخ تن

بي ستاره ونمك

پشت پلك چشم من

از تلاطم عبور واژه هات

زخم شد تمام روح

وشكست در برابرت

اين غرورايلياتي ام

پير مرد بند زن

با بهانه اي عجيب

ميزند به قلب من

بند بند چيني شكسته را

تو سكوت مي كني مقابلم

من تمام مي كنم هر آنچه بود

از دوستت دارم ها

از دوستت دارم ها

دیشب به یاد چشم هایت گریه کردم

دیدم چو خالی بود جایت، گریه کردم 

شاید خدا این گونه می خواهد برایم

بستم لبم را از شکایت ، گریه کردم

در ذهن بی تابم چو حک شد نقش چشمت

من تا خدا ، تا بی نهایت ، گریه کردم

ما چون دو مرغ عشق با هم عهد بستیم

ای جفت عاشق ، در هوایت گریه کردم

من دوستت دارم ، گواه عشقم این است

دیدم چو سیل اشک هایت ، گریه کردم

مرغ شب از دلتنگی مهتاب افسرد

وقتی شنیدم این روایت ، گریه کردم

آئینه از اندوه من چون ابر بارید

تنها نه او ، من هم برایت گریه کردم

نمی دانم

نمی دانم چه می خواهم خدایا ، به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته من ، چرا افسرده است این قلب پرسوز

ز جمع آشنایان می گریزم ، به كنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگیها ، به بیمار دل خود می دهم گوش

گریزانم از این مردم كه با من، به ظاهر همدم و یكرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت ، به دامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم كه تا شعرم شنیدند ، برویم چون گلی خوشبو شكفتند

ولی آن دم كه در خلوت نشستند ، مرا دیوانه ای بدنام گفتند

دل من ای دل دیوانه من ، كه می سوزی از این بیگانگی ها

مكن دیگر ز دست غیر فریاد ، خدا را بس كن این دیوانگی ها

اسیر

تورا مي خواهم و دانم كه هرگز

به كام دل در آغوشت نگيرم

توئي آن آسمان صاف و روشن

من اين كنج قفس، مرغي اسيرم

 

ز پشت ميله هاي سرد و تيره

نگاه حسرتم حيران برويت

در اين فكرم كه دستي پيش آيد

و من ناگه گشايم پر بسويت

 

در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت

از اين زندان خامش پر بگيرم

به چشم مرد زندانبان بخندم

كنارت زندگي از سر بگيرم

 

در اين فكرم من و دانم كه هرگز

مرا ياراي رفتن زين قفس نيست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد

دگر از بهر پروازم نفس نيست

 

ز پشت ميله ها، هر صبح روشن

نگاه كودكي خندد برويم

چو من سر مي كنم آواز شادي

لبش با بوسه مي آيد بسويم

 

اگر اي آسمان خواهم كه يكروز

از اين زندان خامش پر بگيرم

به چشم كودك گريان چه گويم

ز من بگذر، كه من مرغي اسيرم

 

من آن شمعم كه با سوز دل خويش

فروزان مي كنم ويرانه اي را

اگر خواهم كه خاموشي گزينم

پريشان مي كنم كاشانه اي

چاپلین

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA /* /*]]>*/ /* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0in 5.4pt 0in 5.4pt; mso-para-margin-top:0in; mso-para-margin-right:0in; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0in; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;}
جرالدین دخترم، از تو دورم، ولی یک لحظه تصویر تو از دیدگانم دور نمی شود. اما تو کجایی؟ در پاریس روی صحنه ی تئاتر پر شکوه شانزه لیزه… این را می دانم و چنان است که در این سکوت شبانگاهی، آهنگ قدمهایت را می شنوم. شنیده ام نقش تو در این نمایش پر شکوه، نقش آن دختر زیبای حاکمی است که اسیر خان تاتار شده است. جرالدین، در نقش ستاره باش اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هوشیاری داد، بنشین و نامه ام را بخوان… من پدر تو هستم. امروز نوبت توست که هنرنمایی کنی و به اوج افتخار برسی. امروز نوبت توست که صدای کف زدنهای تماشاگران تو را به آسمانها ببرد. به آسمانها برو ولی گاهی هم روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن. زندگی آنان که با شکم گرسنه، در حالی که پاهایشان از بینوایی می لرزد و هنرنمایی می کند. من خود یکی از ایشان بودم. جرالدین دخترم، تو مرا درست نمی شناسی. در آن شبهای بس دور با تو قصه ها بسیار گفتم اما غصه های خود را هرگز نگفتم. آن هم داستانی شنیدنی است. داستان آن دلقک گرسنه که در پست ترین صحنه های لندن آواز می خواند و صدقه می گیرد. این داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیده ام. من درد نابسامانی را کشیده ام. و از اینها بالاتر رنج حقارت آن دلقک دوره گرد که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند. اما سکه ی صدقه ی آن رهگذر که غرورش را خرد نمی کند رانیز احساس کرده ام. با این همه زنده ام و از زندگان پیش از آن که بمیرند حرفی نباید زد. داستان من به کار نمی آید. از تو حرف بزنم. به دنبال نام تو نام من است. چاپلین، جرالدین دخترم، دنیایی که تو در آن زندگی می کنی دنیای هنرپیشگی و موسیقی است. نیمه شب آن هنگام که از سالن پرشکوه تئاتر بیرون می آیی، آن ستایشگران ثروتمند را فراموش کن. ولی حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل می رساند بپرس. حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خرید لباس بچه نداشت، مبلغی پنهانی در جیبش بگذار….. به نماینده خود در پاریس دستور داده ام فقط وجه این نوع خرجهای تو را بی چون و چرا بپردازد. اما برای خرجهای دیگرت، باید برای آن صورت حساب بفرستی….. دخترم جرالدین، گاه و بی گاه با مترو و اتوبوس شهر بگرد. مردم را نگاه کن. زنان بیوه و یتیم را بشناس و دست کم روزی یک بار بگو: *من هم از آنها هستم.* تو واقعا یکی از آنها هستی. هنر قبل از آنکه دو بال دور پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را می شکند. وقتی به مرحله ای رسیدی که خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی، همان لحظه تئاتر را ترک کن و با تاکسی خود را به حومه ی پاریس برسان. من آنجا را خوب می شناسم. آنجا بازیگران مانند خویش را خواهی دید که از قرنها پیش زیباتر از تو، چالاکتر از تو و مغرورتر از تو هنرنمایی می کنند. اما در آنجا از نور خیره کننده ی نورافکن های تئاتر شانزه لیزه خبری نیست. نورافکن کولی ها تنها نور ماه است. نگاه کن، آیا بهتر از تو هنرنمایی نمی کنند؟ اعتراف کن. دخترم… همیشه کسی هست که بهتر از تو هنرنمایی کند و این را بدان که هرگز در خانواده ی چارلی چاپلین کسی آنقدر گستاخ نبوده که یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن یا کولی هنرمند حومه پاریس را ناسزایی بگوید……. دخترم، جرالدین، چکی سفید برای تو فرستاده ام که هر چه دلت می خواهد بگیری و خرج کنی. ولی هر وقت خواستی دو فرانک خرج کنی، با خود بگو سومین فرانک از آن من نیست. این مال یک فرد فقیر گمنام می باشد که امشب به یک فرانک احتیاج دارد. جستجو لازم نیست. این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه برای تو حرف میزنم برای آن است که از نیروی فریب و افسوس پول، این فرزند شیطان، خوب آگاهم……. من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه برای بندبازان بر روی ریسمانی بس نازک و لرزنده نگران بوده ام. اما دخترم این حقیقت را بگویم که مردم بر روی زمین استوار و گسترده، بیشتر از بندبازان ریسمان نااستوار سقوط می کنند. دخترم، جرالدین، پدرت با تو حرف میزند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد. آن شب است که این الماس، آن ریسمان نااستوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است…. روزی که چهره ی زیبای یک اشراف زاده ی بی بند و بار تو را بفریبد، آن روز است که بندبازی ناشی خواهی بود. بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند. از این رو دل به زر و زیور مبند. بزگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه می درخشد…. اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی، با او یکدل باش و به راستی او را دوست بدار و معنی این را وظیفه ی خود در قبال این موضوع بدان. به مادرت گفته ام که در این خصوص برای تو نامه ای بنویسد. او بهتر از من معنی عشق را می داند. او برای تعریف معنی عشق، که معنی آن یکدلی است شایسته تر از من است…… دخترم، هیچ کس و هیچ چیز را در این جهان نمی توان یافت که شایسته آن باشد که دختری ناخن پای خود را به خاطر آن عریان کند….. برهنگی بیماری عصر ماست. به گمان من تن تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است. دخترم جرالدین، برای تو حرف بسیار دارم ولی به موقع دیگری می گذارم و با این پیام نامه ام را پایان می بخشم

خدا

خدا را دوووووست دارم

خدا رادوست دارم ، به خاطر اينکه باهر username که باشم، من راconnect مي کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه تا خودم نخواهم مرا
D.C نمي کند .
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه با يک
delete هر چي را بخواهم پاک مي کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه اينهمه
friend براي من add مي کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه اينهمه
wallpaper که update مي کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه با اينکه خيلي بدم من را
log off نمي کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه همه چيز من را مي داند ولي
SEND TO ALL نمي کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه مي گذارد هر جايي که مي خواهم
Invisibel بروم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه هميشه جزء
friend هام مي ماند و من را delete و ignore نمي کند.
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه هميشه اجازه،
undo کردن را به من مي دهد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه آن من را
install کرده است
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه هيچ وقت به من پيغام
the line busy نمي دهد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه اراده کنم،
ON مي شود و من مي توانم باهاش حرف بزنم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه دلش را مي شکنم، اما او باز من را مي بخشد و
shout down ام نمي کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه
password اش را هيچ وقت يادم نمي رود، کافيه فقط به دلم سر بزنم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه تلفنش هميشه آنتن مي دهد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه شماره اش هميشه در شبکه موجود است
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه هيچ وقت پيغام
no response to نمي دهد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه هرگز گوشي اش را خاموش نمي کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه هيچ وقت ويروسي نمي شود و هميشه سالم است
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه هيچوقت نيازي نيست براش
BUZZ بدهم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه آهنگ حرف هاش هميشه من را آرام مي کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه نامه هاش چند کلمه اي بيشتر نيست، تازه
spam هم تو کارش نيست
خدا را دوست دارم ، بخاطر اينکه وسط حرف زدن نمي گويد، وقت ندارم، بايد بروم يا دارم با کس ديگري حرف مي زنم
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه من را براي خودم مي خواهد، نه خودش
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه هميشه وقت دارد حرف هايم را بشنود
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه فقط وقت بي کاريش ياد من نمي افتد
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه مي توانم از يکي ديگر پيشش گله کنم، بگويم که ....
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه هميشه پيشم مي ماند و من را تنها نمي گذارد، دوست داشتنش ابدي است
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه مي توانم احساسم را راحت به آن بگويم، نه اصلا نيازي نيست بگويم، خودش ميتواند نگفته، حرف ام را بخواند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه به من مي گويد دوستم دارد و دوست داشتنش اش را مخفي نمي کند
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه تنها کسي است که مي تواني جلوش بدون اينکه خجل بشوي گريه کني، و بگويي دلت براش تنگ شده
خدا را دوست دارم ، به خاطر اينکه ، مي گذارد دوستش داشته باشم ، وقتي مي دانم لياقت آنرا ندارم
خدا را دوست دارم به خاطر اينکه از من مي پذيرد که بگويم : خدا
 یا دوست دارم ...

سنگ

سنگي مگر!

نو گلم چنديست تنها بي خبر

رفته اي بي چشمهاي من سفر

 

بي تو من در خلوت خود بار ها

مي شمارم لحظه ها را تا سحر

 

ياد آن دوران گرم و روح بخش

مي دهد روح مرا حالي دگر

 

روزگاري شاد دارد اي دريغ

آنكه مي گيرد ز چشمانت ثمر

 

نازنين من خسته ام ديگر مده

 وعده بر اما،ولي،شايد،مگر

 

مي روم حرفي بزن كاري بكن

نازنينا با تو ام، سنگي مگر؟!

 

من كه بيمار غمم پس از چه رو ؟

مي زني اين خسته را زخمي دگر

 

جستجويم ميكني در بين جمع

زير پا افتاده ام اينجا نگر

 

يا به قلب خسته من بازگرد

يا بيا قلب مرا با خود ببر

3پیر مرد

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که
عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

سخنی از بزرگان

علی هجویری :

باید چندان بدانی که بدانی که ندانی.

بهاء ولد :

هر لقمه که می خوری ، بدان که آن لقمه تو را می خورد ، و عمر تو را کم می کند.

عین القضات همدانی :

خلق از ابلیس نام شنیده اند. نمی دانند که او را چندان ناز در سر است که پروای هیچ کس ندارد.

ابوبکر مستملی بخاری :

بت اندر عالم بسیار است. یکی از بتان ، کرامات است.

میبدی :

سوختگان درگاه ما را گوی تا دست تهی آرید بر ما ؛ که ما دست تهی دوست داریم. فروشندگان ، دست پر خواهند ، بخشندگان ، دست تهی.

واسطی :

مرید صادق را از خاموشی پیران ، فایده بیش از گفت و گوی بُوَد.

یحیی معاذ رازی :

الهی! مرا اعتماد بر گناه است ، نه بر طاعت ؛ زیرا که در طاعت اخلاص می باید و مرا نیست ، و در معصیت فضل می باید و آن تو را هست.