داستانک
دلتنگ تو بودم !
خودم ار خودم جدا کرده بودم ! اشک می ریختم و به خدا نگاه میکردم!
سیگاری بر دست
داشتم ! لب تابی بر روی میز ! عینکی بر روی چشمانی خیس !
غریبه بودم برای
خودم و درونم ! دلم گرفته بود از خودم و کارهایم !
راه دوری را آمده
بودم برای بازگشت به خانه دل تُ !
خودم را به هر سنگ
و صخره ای میزدم که تو برگردی !
...گلی برای تو
خریده بودم ! هدیه ای هم در آن یکی دستم بود !
در شهر تو غریب
بودم ! آشنایی غریب در آنجا داشتم !
او مرا به منزل
بُرد تا زخم های مرا مرهم دهد !
وارد منزل شدم !
در و دیوارهایش پر از نقش و نگار های برهنگی تو بود !
از خود وا ماندم !
دست هایم ! چشمانم ! بدنم ! هیچ چیزم مال خودم نبود !
بعد از اینکه به
حالت جاهلیت بازگشتم از او پرسیدم کیست این زن زیبا گیسو ؟
او رُسپی شهر ماست
! از همه ارزان تر است ! و خود را ارزان می فروشد !
زیباست ! زیبا و
دل نشین ! لحظه هم آغوشی با او لحظه نابودی غم و درد است !
گفت او دوست ماست
! هر موقع بگویی در خدمتت حاضر میکنم !
سکوت اختیار کردم
و به درون خودم بازگشتم !
یاد آن روز افتادم
که صدایم زدی و گفتی تو یک هرزه ای ! . . .