وقتی خدا هم قصه ی آمرزش ندارد.............
وقتی خدا آغوش باز برایم ندارد. تازه می دانم که
تنهایی هایم تمامی ندارد.
خدایا خواهش های مرا که
پاسخ نمی دهی ، چرا به این دنیا امیدم دادی.
می گذاشتی درهمان لذت ها
می ماندم، وقتی قرار است این گونه تنها بمانم.
خدایا چرا نمی بینی که
پاهایم را به آغوش گرفته ام، سر بین دست می گذارم.
خدایا من تو را کنار خود
نیافتم.
غم اشک را از من تکراری
می دانید، می دانم. اما دنیای من با این هافاصله ای
ندارد. دل به کدامین خوشی
خودش را نگاه دارد.
خدایا آدمیانت دیگر برایم
زیبایی ندارند. جاذبیت هایشان را که نزد من از دست داده اند.
با دروغ هایشان به جانم
افتاده اند.
وقتی خداهم قصه ی آمرزش
ندارد ، این دنیا دیگر ارزش ندارد.
وقتی آدمیان پر از زشتی و
دروغ اند، این دنیا ارزش خواهش ندارد.
چرا دنیا بدین گونه است!
به مانند پرنده ای هستم
میان قفس.